یه عالمه خفر
سلام نانازم خوفی
تقریبه یه ماهی میشه که نیومدم و بت سر نزدم عزیزم آخه یکم سرم شلوغ بود ولی همش به فکرت بودما
اول اینکه 21 اردیبهشت جات خالی یه مسافرت کوچولو رفتیم تا محمود آباد. از طرف دانشگاه(ازدواج دانشجویی) رفتیم و یه هفته کلی خوش گذروندیم اتفاق جالبی که افتاد این بود که یکی از دوسای باباجونی هم به صورت کاملا اتفاقی با ماهم سفر شدن و تو قطار و همه جا با هم بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم اونجا که رسیدیم ما رو بردن مجتمع نفت محمودآباد جای فوق العاده خوش آب و هوایی بود دیگه کلا اونجا رو ترکوندیم از دوچرخه سواری میرفتیم کارتینگ و بعدش اسب سواری و بعد قایق و ....... خلاصه که من له شدم تو این چن روز از بس همش سرکار بودیم یا دانشگاه عقده ای شده بودم خب رفتم تخلیه شم کلا کار و دانشگاه رو پیچوندیم و.....
حالا اگه خدا بخواد تو یه پست جدا کامل مینویسم از بخور و بخواب یه هفته ای با جزئیاتت و عکساش
بعد از اومدنمون چندتا امتحان میان ترم دادیم تا خیلی هم پررو نشیم و بعد هم انتظار برای روز جشن فارق التحصیلی 1خرداد جشن گرفتیم و یکی از زیباترین لباسای عمرمون رو بر تن کردیم و من وبابا جون تنها زوج فارق التحصیل اون شب بودیمو باهم رفتیم بالا و لوح و سوگند نامه رو گرفتیم و واسه همه خیلی چیز جالبی بود فقط جای مامانم خالی بود که به شدت مریض شده بود و نتونست بیاد ولی محبوبه اومد ، مامان مهناز و باباجون و رضافرزانه هم بودن خلاصه جشن خیلی خیلی خوبی بود و تو جشن که مامان باباها رو تشویق میکردن به مهرانی گفتم پس کی میشه که ما به عنوان مامان بابا باشیم و بیایم جشن نی نی نازمون بعد جشن من و محبوبه رفتیم خونه مامانم و بهش سر زدم ودوروز پیشش موندم تا حالش بهتر شد خداروشکر
بعد از جشن تا همین الان که دارم واست مینویسم به فکر تدارکات عروسیمونیم اگه خدا بخواد تالارمون رو دیروز رزرو کردیم خداروشکر حالا تا بقیه چیزا هرچند باباجون باغ رو بیشتر دوس داش ولی چون تو مهر ماه هوا خیلی قابل اعتماد نیس دیگه ریسک نکردیم و به همون سرپوشیدش هم قانع شدیم.