آغاز زندگی مامانی و باباییآغاز زندگی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
هم آشیونه شدن ماهم آشیونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مامان آیندهمامان آینده، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
بابا جون آیندهبابا جون آینده، تا این لحظه: 35 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

TOPOLOOOOO

سالگرد پایان من و تو- آغاز ما

سلام نی نی  جونم بالاخره امتحانام تموم شد و یه نفس راحت کشیدیم تو این چن وق بابا جون خیلی اذیت شد خیلی تو درسا بهم کمک کرد با اینکه هم بالا سر کارگرای ساختمون بود و  موسسه میرفت و حرم و تمام وقتش پر بود ولی با این حال خیلی بم کمک کرد امشب دومین سالگرد ازدواجمونه   ، دو سال پیش تو همچین شبی بهترینشب زندگیم رو داشتم نزدیک ساعت 12 بود که همه حاضر شدیم و ندا جون و حسین(دختر خاله پسر خاله بابا جون) هم اومدن و به طرف حرم راهی شدیم شب نیمه شعبان بود و شلوغ تقریبا ساعت 2 رسیدیم حرم امام رضا(ع) و رفتیم دارلحجه واااای چه انژی عجیبی داشت هیچ وقت این حالت رو تجربه نکرده بودم یه بغض شیرین تو گلوم گیر کرده بو...
14 تير 1393

یه عالمه خفر

سلام نانازم خوفی تقریبه یه ماهی میشه که نیومدم و بت سر نزدم عزیزم آخه یکم سرم شلوغ بود ولی همش به فکرت بودما اول اینکه 21 اردیبهشت جات خالی یه مسافرت کوچولو رفتیم تا محمود آباد . از طرف دانشگاه(ازدواج دانشجویی) رفتیم و یه هفته کلی خوش گذروندیم اتفاق جالبی که افتاد این بود که یکی از دوسای باباجونی هم به صورت کاملا اتفاقی با ماهم سفر شدن و تو قطار و همه جا با هم بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم اونجا که رسیدیم ما رو بردن مجتمع نفت محمودآباد جای فوق العاده خوش آب و هوایی بود دیگه کلا اونجا رو ترکوندیم از دوچرخه سواری میرفتیم کارتینگ و بعدش اسب سواری و بعد قایق و ....... خلاصه که من له شدم تو این چن روز از بس همش سرکار بودیم  یا دا...
7 خرداد 1393

بهاربد بر همه همایون باد

سلام به نی نی جون نیمی از بهار گذشت و چقدر زود گذشت امروز پانزده اردیبهشت 1393 قدیما تمام پارسی زبانان این روز رو جشن میگرفتن و بهش میگفتن جشن میانه بهار(در اوستایی «مَـئیذیوئی‌زَرِمَـیه» به معنای «میانه بهار/ میانه فصل سبز»). و  به خاطر بارون و زیبایی های بهار.م راسم شکرگذاری داشتن . کاااااااااااش هنوز هم جشن ها و شادی ها پابرجا می موند !!!!!!!!!     ...
15 ارديبهشت 1393

روز فرشته ی خلقت مبارک

  تو زن شدی نه برای در حسرت ماندن یک بوســــــــــــــه برای خلق بوســــــــــــه ای از جنس ارامش تو زن نشدی که هم خواب آدم های  بی خواب شوی زن شدی که برای خواب کسی  رویــــــــــــــــــا شوی  تو زن نشدی که در تنـــــــهاییت حسرت آغوشی  عاشقانه را داشته باشی زن شدی تا آغوشی در تنهــــــــایی عشـــــــــــــقت باشی     ...
30 فروردين 1393

تفلد عید شما مبارک

سلااااااااااام به نی نی نانازم بعد از یک ماه کم رنگ بودن اومدم تا اول عید رو بهت تبریک بگم بعد هم یکم از اوضاع و احوال زمین واست بگم فرشته ی نازم دعا کن امسال سال خوبی واس همه آدما روی زمین باشه و واس من و باباجونی هم دعا کن تا امسال اتفاقات خوبی تو زندگیمون داشته باشیم و بریم تو کلبه کوچولومون و خوشگلش کنیم و همیشه خوشبخت باشیم و بعد که آماده بودیم واسه پذیرایی از شما از خدا جون بخواییم تا انشاا..شما رو بندازه تو دل مامانی خوب بریم سراغ این روزا قبل لز عید یعنی روز27/١٢/٩٢ روز تولد محبوبه جون بود که با مامانی اومده بودن خونه مامان مهناز، من و باباجونت هم با یه برنامه سورپرایز کننده اول واسه چهارشنبه سوری کلی بند و بساط آتیش بازی خریدیم و ...
20 فروردين 1393

پدیده ای به معنای واقعی پدیده!!!!!!!

سلام نی نی نازم امروز میخوام از اتفاقات این چن روز واست بگم جمعه من و بابا جونت با و بابابزرگ و مامانی مهناز رفتیم هایپر مارکت پدیده که خیلی بزرگ و عالی یود و یکم خرید کردیم روز شنبه بود که بابابزرگ مهربونت(پدر شوهرمهربون من) به بابا مهران گفته بود که اگه بعدازظهر بیکار بودی بیا تا هایپر مارکت پدیده بریم آخه تو روزنامه تبلیغ کرده که امروز ٤٠% تخفیف داره بعد مهرانی هم زنگ زد به من که شب میام از آموزشگاه  دنبالت تا بریم خرید خلاصه شب حاضر شدم و همسرگرام اومد دنبالم وسطای راه بودیم که دوباره مامان مهناز زنگ زد که جنساش تموم شده باشه فردا بریم خلاصه ما هم از نصفه راه برگشتیم و بی خیالش شدیم ولی آخه مگه امکان داره بزرگترین هایپر خاورمی...
19 اسفند 1392

بوی بهار

سلام نی نی نازم   ییهویی دلم خواست بیام و واست یه کم از حال و هوای این روزام بگم امروز با اجازتون کلاسای دانشگاه رو پیچوندیم و رفتیم ددر بابا جونتم که کلأ پاییییییییه آخه خیلی وقت بود فقط میرفتیم آموزشگاه و از اونجام دانشگاه و هیچ وقت خالی واسه بیرون رفتن دوتایی نداشیم خلاصه که از صبح تا ظهر رفتیم چندتا مرکز خرید  تا ظهر بعدشم با بابا جون جون ناهار رو با هم بیرون خوردیم . کم کم ننه سرما داره چمدونشو میبنده تا راهی بشه   بازارا پر از آدمه که همه در تکاپوی خریدسال نو هستن و پر از ماهی قرمز و فرشایی که از دیوار آویزون هستن و.... خیلی قشنگه این همه امید و جاری بودن زندگی وا...
7 اسفند 1392

روز عشق

سلام نی نی نازم بعد از چن وقت نبودن دوباره اومدم  چن روز پیش روز ولنتاین بود و بابا جون جون کلی منو سورپرایز کرد اولش قرار بود با رضا جون و فرزانه جون بریم بیرون ( فودکورت ویلاژ) ولی بعدش فهمیدیم که مامان مهناز لطف کرده و برامون شام درس کرده و ندا و حسین (پسر خاله و دختر خاله باباجون) رو دعوت کرده ما هم نقشه هامون نقشه بر آب شده خلاصه بابا مهرانی جون اومد دنبالم و اومدیم خونه مامان جون مهناز. بعد از این که باباجون و مامانی کادوهای جالبشون رو بهم دادن نوبت بابا مهرانی جون و رضا جون شد و کلی منو فرزانه سورپرایز شدیم خلاصه بابا جون جون علاوه بر هدیه های قشنگش  یه تخم مرغ رنگی خوشگل خودش واسم درس کرده بود که خیلی جالب بود و از ه...
28 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به TOPOLOOOOO می باشد