ماهگرد خونه عشقمون
سلام نی نی جونم
امروز دقیقا یک ما از عروسی مامان و بابا میگذره دقیقا 30روز پیش تو همچین شبی مامان تور سفید رو سرش بود و بابا جون هم خوشتیپ مثه همیشه تو این یک ماه خیلی بهمون خوش گذشت و خونمون شده یکی از مهمترین تعلق خاطرمون وهرجا میریم دوس داریم زودتر برگردیم زیر سقف خودمون واقعا من عاشق خونمم و از سر کار لحظه شماری میکنم که زودی برگردم خونه تو این چن وقت به جز جشن و خنده هیچی نداشیم خداروشکر البته فقط به خاطر محرم خیلی رعایت کردم و نذاشم که شادی از حد بگذره وگرنه هر شب خونمون مهمونی داشتیم. تو این چن وقت رضا و فرزانه جون 2بار اومدن خونمون و مامان مهناز اینام دوبار ولی جدی ترین دعوتمون شب تولد من بود که بابا جون منو کلی سورپرایز کرد و یه جشن بدون شادی گرفتیم(دوشب قبل تاسوعا) فقط شام درس کردیم و بابا و مامان مهناز و رضا وفرزانه جون رو دعوت کردیم که بعدش عمه زهره و خونوادش هم بسیار اتفاقی اومدن خونمون و خیلی بهمون خوش گذشت بابا جون کلی اون شب به من کمک کرد و منم کلی بهش افتخار کردم انشاا....هر وق اومدی و یکم بزرگتر شدی مطمئنم یکی از غذاهای مورد علاقت میشه لازانیایی که باباجون واست میپزه آخه اون شب همه داشتن انگشتاشونو هم میخوردن انقد خوشمزه بود دس پخت بابایی.
مهرانم مرسی بابت همه چی بابت این همه آرامشی که به من میدی و بابت این همه عشقی که یه چهاردیواری رو برام تبدیل به بهشتی کردی که وقتی واردش میشم فارق میشم از هرچی سختی غم وغصه اس.
هر صبح که از خونه میری بیرون پشت سرت واست اسفند دود میکنم وآیه الکرسی میخونم که انشاا...خداجون همیشه مراقبت باشه و سلامت کنارم باشی ،سلامت باشی تا همیشه، تا وقتی که با هم پیر بشیم و کنار هم با عصا راه بریم و یاد تک تک روزهای گذشتمون بیفتیم واز یادآوریش لذت ببریم لذت ببریم از صبوریمون از باوفاییمون از عشقمون و از همه زندگیمون......